جدول جو
جدول جو

معنی تجلی داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

تجلی داشتن
(مُ حَ /حِ بَ / بِ)
جلوه داشتن. تجلی کردن. ظهور:
در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
اثیر (از آنندراج).
شب که در گلشن تجلی آن قیامت پیشه داشت
از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت.
بیخود جامی (از آنندراج).
رجوع به تجلی شود
لغت نامه دهخدا
تجلی داشتن
جلوه داشتن، ظهور
تصویری از تجلی داشتن
تصویر تجلی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بِ دِ لِ کَ تَ)
شتاب داشتن
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ دَ)
اجراکردن. به مرحلۀ اجرا درآوردن. تنفیذ کردن، معمول داشتن. برقرارکردن: گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند. (گلستان). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته... (تاریخ قم ص 5)
لغت نامه دهخدا
(فُ فَ /فِ شُ دَ)
در تداول عامه، داشتن متکفل هزینۀ عیش و عشرت خود و رفقا. توضیح اینکه وقتی یکی از لات هاچنین کسی را پیدا کند هنگام دعوت کردن و ’بفرما زدن’ به رفقایش میگوید بفرمائید برویم امشب ولی داریم. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). رجوع به ولی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ تَ)
رطوبتی بودن. رطوبت مزاج بودن: شراب نو، نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ کَ دَ)
عاری داشتن. مجرد ساختن. بی چیزی نگه داشتن:
ز هرچه زیب جهان است و هر که ز اهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ غارْ رَ)
باقی گذاشتن. نگه داشتن: چون به بلوغیت رسید شیث وفات یافت و انوش دین پدر بجای داشت. (قصص الانبیاء ص 29) ، کار بزرگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). امر عظیم. (اقرب الموارد). و منه: جئت بامر بجر و داهیه نکر. (از منتهی الارب) ، شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجب. (اقرب الموارد). ج، اباجر. جج، اباجیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ شُ دَ)
تهی داشتن:
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی.
سعدی (گلستان).
، خلوت کردن با: امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ تَ)
پیوند داشتن. بستگی داشتن علاقه و دلبستگی داشتن. دوستی و محبت داشتن. خواهانی. کشش و پیوستگی:
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنین پریشانی.
سعدی.
با چو تو روحانیی تعلق خاطر
هرکه ندارد دواب خویش پرست است.
سعدی.
در آن فرصت مرا به خاتونی تعلق شده بود.... چرا نمیگویی که بر فلان فلان خاتون تعلق دارم و عاشق شده ام ؟ (انیس الطالبین بخاری ص 119). و رجوع به تعلق و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ گُ ذَ تَ)
وعظ گفتن. موعظه کردن. مجلس گفتن: و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحطافتاد و خلق در ماندند یوشع بر منبر آمد و مجلس داشت. (قصص الانبیاء چ شهشهانی ص 130). تا روزی مجلس می داشت، در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد. (قصص الانبیاء ایضاً صص 123-124). و رجوع به مجلس گفتن شود
لغت نامه دهخدا
داشتن کسی که پول عیش و عشرت رفق را بپردازد. توضیح وقتی که یک ازلاتها چنین کسی را پیدا کند هنگام دعوت کردن و (بفرما زدن) برفقایش می گوید: بیایید برویم امشب ولی داریم خ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تری داشتن
تصویر تری داشتن
رطوبتی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
روان کردن، انجاماندن، روا کاندن روان کردن، عمل کردن، بمرحله اجرا در آوردن بعمل آوردن: و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلس داشتن
تصویر مجلس داشتن
موعظه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقوی داشتن
تصویر تقوی داشتن
خدا ترس بودن پارسا بودن خوبکرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلط داشتن
تصویر تسلط داشتن
چیرگی داشتن غلبه داشتن، نفوذ داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجری داشتن
تصویر اجری داشتن
مزدی داشتن دارای راتبه و وظیفه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
متعلق بودن، دل بستگی داشتن، علاقه داشتن، وابسته بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گله داشتن، شکوه داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی